تهران دیدنی است: کیف فروشان و دلالان دلار خیابان منوچهری
عصر یک روز بهاری، که از قضا تا دیر وقت هم سر کار ماندهای و به کارهای عقب ماندهات رسیدهگی کردهای، تصمیم میگیری کیف دستی زهوار در رفتهات را عوض کنی و برای خرید کیف تازه، سری به خیابان منوچهری بزنی. میدان فردوسی از بی.آر.تی پیاده میشوی و خیلی مغرور، از کنار بساط کیففروشهای دور میدان عبور میکنی؛ که قرار است به خیابان منوچهری بروی و از منبعش خرید کنی؛ شاید کیفهای بهتر و ارزانتری به تورت بخورد. توی هماین فکرها هستی که میبینی به منوچهری رسیدهای و جلوی در ورودی کیففروشی سر نبش ایستادهای. کمی جلوتر میروی تا خیابان منوچهری و کیففروشهایش را ببینی. تا چشم کار میکند اینطرف و آنطرف خیابان پر است از کیففروشیهای رنگ و وارنگ و بزرگ و کوچک. بسم اللهی میگویی و وارد میشوی: ظاهر مغازه که خیلی شیک است و از آن دست مغازههایی است که برای آدمهای پولندار ترسناک به نظر می رسد! اما دستی به موهایت میکشی؛ سینهات را جلو میدهی و با اعتماد بهنفس داخل میشوی. قبلش هم البته بهانه ای جور میکنی تا اگر کیفها گران بودند و خواستی بیایی بیرون، کنف نشده باشی! همینطور که ایستادهای، با چشم دنبال کیفی که به سلیقهات بخورد و البته از قیافهاش هم معلوم باشد ارزانتر است، میگردی. چشمت روی یکی توقف میکند. آقای مغازهدار که پشت سرت ایستاده و دارد تماشایت میکند، میگوید:
- بفرمایید قربان.
- ببخشید قیمتش چقدر هستش فرمودید؟
- قابل شما رو نداره. از این مدل اگه بخواید 130 هزار تومن. این مدل کناریش هم هست 110 تومن درمیاد.
و تو که هنوز توی حال و هوای کیفهای 20 هزار تومانی دور میدان فردوسی هستی، بهانهی جور کردهات را رو میکنی و میگویی:
- سایز کوچیکتر از این ندارین؟ یه مقدار بزرگه.
سری مثلاً به نشانهی تأسف تکان میدهی و هنوز «نه» فروشنده تمام نشده که از این مغازه درآمدهای و جلوی مغازهی بعدی ایستادهای. این یکی از قبلی شیکتر بهنظر میرسد؛ بیخیال میشوی و همینطور راه پیادهرو را در پیش میگیری تا به مغازهای که کوچکتر و جمعوجورتر است میرسی.
- ببخشید جناب این مدل کیف قیمتش چهقدر هستش؟
داستان باز هم همآن است.
- آقا این کیف مینی لپتاپ قیمتش چقدره؟
- صد هزار تومن.
دو - سه جای دیگر هم قیمتها را میپرسی و در نهایت به روح پدر دستفروشهای دور میدان فردوسی و انقلاب و آزادی رحمت میفرستی که اگر نبودند، مستضعفین باید کتاب و قلمشان را توی کیسهگونی میکردند و اینطرف و آنطرف میرفتند!
راستهی کیففروشها که تمام میشود، نوبت راستهی لوازم آرایشی – بهداشتیهاست: پاتوق خانمهای سانتال مانتال! تا دلت بخواهد مغازه و پاساژ لوازم آرایشی است و تا دلت بخواهدتر، خانمهای ساپورت پوش و آرایش کرده و خفن! و جالب اینجاست که فروشندهگان اغلب مغازهها هم آقایان هستند!
راه برگشت به میدان فردوسی را در پیش گرفتهای که تقاطع منوچهری و قرنی جنوبی، درست مقابل سفارت تعطیل شدهی انگلستان، چشمت به جمعیتی میخورد که وسط میدان جمع شدهاند و با صدای بلند داد و فریاد میکنند. حس فضولیات گل میکند و میروی ببینی چه خبر است.
حدست درست بهنظر میرسد: بازار دلار فروشهاست. به خودت جرأت میدهی و توی جمعیت میروی.جمعیت زیادی دور هم حلقه زدهاند و با سر و صدای هر چه بیشتر مشغول چانه و چانه زنیاند. (به اصطلاح) آدم حسابی کم تویشان پیدا میشود. قیافهها و سر و وضع بهقدری خفن است که ترس برت میدارد نکند بلایی سرت بیاورند! همهشان کیف کوچک کهنهای دارند که یا روی دوششان انداختهاند و یا به کمرشان بستهاند؛ دفترچه یادداشت و خودکار لکنتهای هم دارند که هر از گاهی چیزهایی تویش مینویسند. سیگار هم که مال صبحانهشان است! تویشان از آدم شصت هفتاد ساله پیدا میشود تا جوانکهای بیست و چهار پنج ساله؛ قیافهها اما از همآن الگوی واحد تبعیت میکند.
چند نفری آن وسط ایستادهاند و دارند قیمت میدهند و چانه میزنند و داد و بیداد میکنند. عدهی زیادی هم دور اینها حلقه زدهاند و هر از گاهی نرخ خرید و فروششان را از اعماق حنجره فریاد می زنند: 40 میخرم؛ 40 میخرم ... . و هر چه بیشتر میایستی و دقت میکنی، کمتر میفهمی دارند چهکار میکنند و چهطور معامله میکنند.
خودت را از لابهلای جمعیت بیرون میکشی و زیر چشمی دنبال یکی میگردی که قیافهاش شسته رفتهتر باشد تا راجع به کار اینها ازش بپرسی. بالأخره یکی را پیدا میکنی.
- آقا ببخشید یه سؤال داشتم؛ یه نفر بخواد دلار بخره، باید بیاد هماین وسط داد و بیداد کنه؟ راش همینه؟
- دلار میخوای بخری خب برو صرافی بخر.
- پس اینا این وسط دارن چهکار می کنن؟
- اینا به کار شما نمیاد. اینا دارن قمار میکنن.
- میشه توضیح بدید کارشون چهجوریه؟ چهجوری معامله میکنن؟
و گفتوگو همینجا قطع میشود. از یکی دو نفر دیگرشان هم همچه سؤالاتی میکنی و جوابهای مشابهی میشنوی. هیچکدام نم پس نمیدهند! معلوم است هر چه هست فراتر از یک معاملهی ساده است؛ یعنی مثلاً شاید قمار.
کنجکاوی بیش از این فایدهای که ندارد هیچ؛ ممکن است کار هم دست آدم بدهدً گفتهاند دانشجوی علوم اجتماعی باید توی دل مسائل جامعه باشد و تماس از نزدیک با واقعیات اجتماعی داشته باشد، اما این را هم گفتهاند که دانشجوی علوم اجتماعی باید مواظب باشد واقعیتهای اجتماعی کار دستش ندهند که تا ابد سیر واقعیت اجتماعی خواهد شد!
این است که سرت را پایین میاندازی و همینطور که داری سرباز توی کیوسک پلیس دیپلماتیک سفارت تعطیل شدهی انگلستان را تماشا میکنی و به این سؤال فکر میکنی که سفارت تعطیل شده چه نیاز به سرباز و نگهبان و پلیس دارد، به ایستگاه متروی میدان فردوسی رسیدهای.
- ۱ نظر
- ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۴۵