جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

۴ مطلب با موضوع «خاطرات و شرح حال» ثبت شده است

تهران دیدنی است: کیف فروشان و دلالان دلار خیابان منوچهری

علی محمدزاده | سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۴۵ ق.ظ

دلالان دلار

عصر یک روز بهاری، که از قضا تا دیر وقت هم سر کار مانده‌ای و به کارهای عقب مانده‌ات رسیده‌گی کرده‌ای، تصمیم می‌گیری کیف دستی زه‌وار در رفته‌ات را عوض کنی و برای خرید کیف تازه، سری به خیابان منوچهری بزنی. میدان فردوسی از بی.آر.تی پیاده می‌شوی و خیلی مغرور، از کنار بساط کیف‌فروش‌های دور میدان عبور می‌کنی؛ که قرار است به خیابان منوچهری بروی و از منبع‌ش خرید کنی؛ شاید کیف‌های به‌تر و ارزان‌تری به تورت بخورد. توی هم‌این فکرها هستی که می‌بینی به منوچهری رسیده‌ای و جلوی در ورودی کیف‌فروشی سر نبش ایستاده‌ای. کمی جلوتر می‌روی تا خیابان منوچهری و کیف‌فروش‌هایش را ببینی. تا چشم کار می‌کند این‌طرف و آن‌طرف خیابان پر است از کیف‌فروشی‌های رنگ و وارنگ و بزرگ و کوچک. بسم الله‌ی می‌گویی و وارد می‌شوی: ظاهر مغازه که خیلی شیک است و از آن دست مغازه‌هایی است که برای آدم‌های پول‌ندار ترسناک به نظر می رسد! اما دستی به موهای‌ت می‌کشی؛ سینه‌ات را جلو می‌دهی و با اعتماد به‌نفس داخل می‌شوی. قبل‌ش هم البته بهانه ای جور می‌کنی تا اگر کیف‌ها گران بودند و خواستی بیایی بیرون، کنف نشده باشی! همین‌طور که ایستاده‌ای، با چشم دنبال کیفی که به سلیقه‌ات بخورد و البته از قیافه‌اش هم معلوم باشد ارزان‌تر است، می‌گردی. چشمت روی یکی توقف می‌کند. آقای مغازه‌دار که پشت سرت ایستاده و دارد تماشایت می‌کند، می‌گوید:

- بفرمایید قربان.

- ببخشید قیمت‌ش چقدر هست‌ش فرمودید؟

- قابل شما رو نداره. از این مدل اگه بخواید 130 هزار تومن. این مدل کناری‌ش هم هست 110 تومن درمیاد.

و تو که هنوز توی حال و هوای کیف‌های 20 هزار تومانی دور میدان فردوسی هستی، بهانه‌ی جور کرده‌ات را رو می‌کنی و می‌گویی:

- سایز کوچیک‌تر از این ندارین؟ یه مقدار بزرگه.

سری مثلاً به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهی و هنوز «نه» فروشنده تمام نشده که از این مغازه درآمده‌ای و جلوی مغازه‌ی بعدی ایستاده‌ای. این یکی از قبلی شیک‌تر به‌نظر می‌رسد؛ بی‌خیال می‌شوی و همین‌طور راه پیاده‌رو را در پیش می‌گیری تا به مغازه‌ای که کوچک‌تر و جمع‌وجورتر است می‌رسی.

- ببخشید جناب این مدل کیف قیمت‌ش چه‌قدر هست‌ش؟

داستان باز هم هم‌آن است.

- آقا این کیف مینی لپ‌تاپ قیمت‌ش چقدره؟

- صد هزار تومن.

دو - سه جای دیگر هم قیمت‌ها را می‌پرسی و در نهایت به روح پدر دست‌فروش‌های دور میدان فردوسی و انقلاب و آزادی رحمت می‌فرستی که اگر نبودند، مستضعفین باید کتاب و قلم‌شان را توی کیسه‌گونی می‌کردند و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند!

راسته‌ی کیف‌فروش‌ها که تمام می‌شود، نوبت راسته‌ی لوازم آرایشی – بهداشتی‌هاست: پاتوق خانم‌های سانتال مانتال! تا دلت بخواهد مغازه و پاساژ لوازم آرایشی است و تا دلت بخواهدتر، خانم‌های ساپورت پوش و آرایش کرده و خفن! و جالب اینجاست که فروشنده‌گان اغلب مغازه‌ها هم آقایان هستند!

راه برگشت به میدان فردوسی را در پیش گرفته‌ای که تقاطع منوچهری و قرنی جنوبی، درست مقابل سفارت تعطیل شده‌ی انگلستان، چشمت به جمعیتی می‌خورد که وسط میدان جمع شده‌اند و با صدای بلند داد و فریاد می‌کنند. حس فضولی‌ات گل می‌کند و می‌روی ببینی چه خبر است.

حدست درست به‌نظر می‌رسد: بازار دلار فروش‌هاست. به خودت جرأت می‌دهی و توی جمعیت می‌روی.جمعیت زیادی دور هم حلقه زده‌اند و با سر و صدای هر چه بیش‌تر مشغول چانه و چانه زنی‌اند. (به اصطلاح) آدم حسابی کم توی‌شان پیدا می‌شود. قیافه‌ها و سر و وضع به‌قدری خفن است که ترس برت می‌دارد نکند بلایی سرت بیاورند! همه‌شان کیف کوچک کهنه‌ای دارند که یا روی دوش‌شان انداخته‌اند و یا به کمرشان بسته‌اند؛ دفترچه یادداشت و خودکار لکنته‌ای هم دارند که هر از گاهی چیزهایی توی‌ش می‌نویسند. سیگار هم که مال صبحانه‌شان است! توی‌شان از آدم شصت هفتاد ساله پیدا می‌شود تا جوانک‌های بیست و چهار پنج ساله؛ قیافه‌ها اما از هم‌آن الگوی واحد تبعیت می‌کند.

چند نفری آن وسط ایستاده‌اند و دارند قیمت می‌دهند و چانه می‌زنند و داد و بیداد می‌کنند. عده‌ی زیادی هم دور این‌ها حلقه زده‌اند و هر از گاهی نرخ خرید و فروش‌شان را از اعماق حنجره فریاد می زنند: 40 می‌خرم؛ 40 می‌خرم ... . و هر چه بیش‌تر می‌ایستی و دقت می‌کنی، کم‌تر می‌فهمی دارند چه‌کار می‌کنند و چه‌طور معامله می‌کنند.

خودت را از لابه‌لای جمعیت بیرون می‌کشی و زیر چشمی دنبال یکی می‌گردی که قیافه‌اش شسته رفته‌تر باشد تا راجع به کار این‌ها ازش بپرسی. بالأخره یکی را پیدا می‌کنی.

- آقا ببخشید یه سؤال داشتم؛ یه نفر بخواد دلار بخره، باید بیاد هم‌این وسط داد و بیداد کنه؟ راش همینه؟

- دلار می‌خوای بخری خب برو صرافی بخر.

- پس اینا این وسط دارن چه‌کار می کنن؟

- اینا به کار شما نمیاد. اینا دارن قمار می‌کنن.

- میشه توضیح بدید کارشون چه‌جوریه؟ چه‌جوری معامله می‌کنن؟

و گفت‌وگو همین‌جا قطع می‌شود. از یکی دو نفر دیگرشان هم هم‌چه سؤالاتی می‌کنی و جواب‌های مشابهی می‌شنوی. هیچ‌کدام نم پس نمی‌دهند! معلوم است هر چه هست فراتر از یک معامله‌ی ساده است؛ یعنی مثلاً شاید قمار.

کنجکاوی بیش از این فایده‌ای که ندارد هیچ؛ ممکن است کار هم دست آدم بدهدً گفته‌اند دانش‌جوی علوم اجتماعی باید توی دل مسائل جامعه باشد و تماس از نزدیک با واقعیات اجتماعی داشته باشد، اما این را هم گفته‌اند که دانش‌جوی علوم اجتماعی باید مواظب باشد واقعیت‌های اجتماعی کار دست‌ش ندهند که تا ابد سیر واقعیت اجتماعی خواهد شد!

این است که سرت را پایین می‌اندازی و همین‌طور که داری سرباز توی کیوسک پلیس دیپلماتیک سفارت تعطیل شده‌ی انگلستان را تماشا می‌کنی و به این سؤال فکر می‌کنی که سفارت تعطیل شده چه نیاز به سرباز و نگهبان و پلیس دارد، به ایستگاه متروی میدان فردوسی رسیده‌ای.


توضیح: عکس را از اینترنت گرفته ام. جرأت نکردم با موبایل خودم عکس بگیرم!

  • علی محمدزاده

تهران دیدنی است: موزه‌ی صلح و موزه‌ی ایران باستان

علی محمدزاده | شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۴۹ ب.ظ

عصر یک روز بهاری، که ازقضا دیروزش حسابی باد هم آمده است و آلودگی شهر را با خود برده است، کارت در دیوان عدالت اداری که تمام می شود، برای رسیدن به ایستگاه مترو امام خمینی(ره)، از این در پارک شهر وارد می شوی که از آن درش بیرون بیایی. هوای تمیز و رنگ سبز قشنگ برگ های نوی درختان و خنکای نسیم بهاری آن چنان مستت می کند که دامنت از دست می رود و صفا می کنی چند دقیقه ای روی یکی از نیمکت های پارک بنشینی و آهنگی گوش کنی؛ و همان طور که نور زرد و سفید خورشید عصرگاهی از پشت شیشه ی عینکت می درخشد و گرمایش روی گونه ات سرازیر می شود، دسته های دوتا دوتا و چندتا چندتای دختر و پسرها را می بینی که با هم مشغول خوش گذرانی اند. دختر دبیرستانی ها با همان مانتوشلوار مدرسه این جا و آن جای چمن های پارک نشسته اند و کتابی جلوشان باز کرده اند و مثلا دارند درس می خوانند؛ و در فاصله ای نه چندان دور، نوجوان هایی نشسته اند که سیاهی موی دخترمدرسه ای ها آنچنان در جا میخ کوبشان کرده است که جم نمی خورند و فقط گاهی نیم نگاهی می کنند و نیشخندی می زنند. بعضی دخترها هم که پر روترند، با همان لباس مدرسه، دوچرخه های پسرها را گرفته اند و دوتا دوتا با هم دوچرخه سورای می کنند؛ و خیاشان هم راحت است که گشت ارشادی درکار نیست که بیاید و گیر بی خودی بدهد!

ده دقیقه ای بیشتر ننشسته ای که حوصله ات سر می رود و از روی نیمکت بلند می شوی و همین طور که داری عکس گرفتن زن و شوهر ها و بچه کوچولوها را کنار لاله های زیبای پارک تماشا می کنی، چشمت به تابلویی می افتد که رویش نوشته است: «موزه ی صلح تهران». دوباره دامنت از دست می رود و هوس می کنی سرکی توی ساختمان موزه بکشی تا ببینی صلح که صبح و شام حرفش را توی تلویزیون می شنوی، چه شکلی است. 

موزه ی صلح تهران؛ ساختمان جمع و جوری که تویش پر است از عکس های کشتارهای دسته جمعی با صلاح های اتمی و شیمیایی و توضیحاتی درمورد کشته شدن غیر نظامیان در جنگ های معروف سده ی بیستم. راهنمایی موزه هم بر عهده ی جانبازان دفاع هشت ساله ایران است که بعضی دست و پا ندارند و بعضی خود از آسیب دیدگان بمباران های شیمیایی صدام هستند. این جا و آن جای موزه هم مجسمه هایی از سران بزرگ ترین جنگ های سده بیستم و ابزار آلات جنگی به چشم می خورد.

موزه ایران باستانموزه صلح

از پارک شهر که بیرون می آیی و راه متروی امام خمینی را پیش می گیری، روبرویت، آنطرف خیابان، چشمت به طاق عظیمی شبیه طاق کسری می خورد که با آجرهای قرمز رنگ ساخته شده است و حس ششمت می گوید اینجا باید موزه ای چیزی باشد؛ و تو که این بار دامنی نداری تا از دست بدهی، بی خیال متروی امام خمینی و دامن و برگشتن به محل کار می شوی و هزار تومانی را که ته جیبت مانده است، خرج خرید بلیط «موزه ی ایران باستان» می کنی!

موزه ی ملی ایران؛ ساختمان بزرگ و زیبایی که طرح ساختش را یک مهندس خارجی داده و عملگی اش را معماری ایرانی کرده و شبیه طاق کسری ساخته شده است. داخل که می روی، اگر کمی اهل فرهنگ باشی، چشم هایت چهارتا می شود. آثار تمدن کهن ایرانی است که در این جا و آن جای موزه نمایش داده شده است. از ظرف های سفالی کوچک و بزرگ و خیلی بزرگ و خیلی خیلی بزرگ گرفته تا مجسمه های جور واجور و ابزارآلات مختلف ایرانیان دو - سه هزار سال پیش. اول موزه خرده ریزه ها را گذاشته اند تا هر چه از اول موزه به آخرش نزدیک تر می شوی، بر شگفتی ات افزوده شود و آن ته که می رسی و کتیبه ی داریوش و مجسمه اش را در سایز واقعی می بینی، چشم هایت از تعجب و تحسین به قدری گشاد شوند که در یک صحنه ی پانوراما - به فارسی همان چشم انداز - مجسمه ی بزرگ مفرغی و تابوت باستانی و شیر سنگی و سرستون تخت جمشید را، به یک بار ببینی و کیف کنی! و بعد از آن که از آنطرف موزه بیرون می آیی، هوس کنی دوباره سری به کتاب «جامعه های انسانی» گرهارد لنسکی و تاریخ تمدن ویل دورانت بزنی و این بار با چشمانی که آثار تمدنی ایران را از نزدیک دیده اند، درباره تمدن کهن ایران و میراث ارزشمند فرهنگ ایرانی مطالعه کنی. و غصه بخوری از اینکه میلیون ها نفر در همین تهران زندگی می کنند که تا بحال سری هم به این موزه و امثال این موزه نزده اند و در عوض در همین یک ساعتی که تو به موزه آمده ای، همزمان بیش از 50 گردشگر خارجی مشغول بازدید از میراث تمدن ایرانی هستند.

موزه ایران باستانموزه ایران باستان

و توی همین فکرها هستی که برای بار سوم قید مترو را می زنی و راه خیابان سی تیر را در پیش می گیری و همانطور که داری برف های روی کوه های شمال تهران را تماشا می کنی و از تمیزی هوا لذت می بری، چشمت به تابلوی موزه ی علوم و فناوری ایران می افتد.

موزه ی علوم و فناوری ایران، ساعت کاری اش تا 5 عصر بیشتر نیست و حالا نگهبان های موزه کم کم دارند چفت و بست در موزه را می زنند و تو که یکدفعه موزه برو شده ای و دست بردار هم نیستی، کم نمی آوری و از همان پشت میله ها توی حیاط موزه را دید می زنی و مجسمه هایی از دستاوردهای علمی ایران را تماشا می کنی.

و پیش از آنکه اتوبوس هفت تیر بیاید و تو را با خودش به تقاطع حافظ - طالقانی ببرد، اتوبوس شیک گردشگران خارجی از کنارت رد می شود و مسیر خیابان میرزا کوچک خان را در پیش گیرد.


توضیح: عکس ها را با موبایل دو مگاپیکسلی زه وار در رفته ی خودم گرفته ام!

  • علی محمدزاده

آیا همیشه حق با مستضعفین است؟

علی محمدزاده | يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۰۷ ب.ظ
امروز ماجرایی برایم رخ داد که در ادامه به شرح ماجرا و برخی پرسش هایی که حول آن برایم ایجاد شد می پردازم:

ماجرا چه بود؟

صبح امروز، فردی به بنگاه املاک یکی از دوستانم مراجعه کرد و درخواستی داشت. می گفت همسرش در بیمارستان بستری است؛ حالش خراب است و بیمه اش نیاز به تمدید دارد. در صورتی که در فرم بیمه ذکر کند منزلی که در آن ساکن است مال خودش است، هزینه ی بیمه چند برابر خواهد شد و به همین خاطر تصمیم گرفته است به شرکت بیمه بگوید مستأجر است؛ و حالا آمده بود تا دوست من قرارداد اجاره ای صوری برایش تنظیم کند تا کارش راه بیفتد.

دوست من از سر انسان دوستی با درخواست بنده خدا موافقت کرد و شروع به نوشتن قرارداد نمود. من که آنجا حضور داشتم، اصرار کردم که نباید کار غیرقانونی کرد و از دوستم درخواست کردم بی خیال ماجرا بشود. خلاصه اینکه وسط نوشتن قرارداد زیر قضیه زدیم و آن بنده خدا هم با ناراحتی و دلگیری از بنگاه بیرون رفت.

بعد از این کار، این سوال برایم پیش آمد که آیا رفتار من درست بوده است؟ چه می شد اگر کار این بنده ی خدا را راه می انداختیم؟ مگر به ما نگفت که همسرش در بیمارستان بستری است؟ 

و بعد از اینکه دوستم به من گفت این بنده خدا در یکی از خیابان های پایین شهر مغازه ی کوچکی دارد و کارش تعمیر کفش است؛ و منزل مسکونی اش هم حقیر و قدیمی است، تأثرم بیشتر شد؛ چرا که فکر می کردم طرف دستش به دهنش می رسد. اما بر خلاف تصور من، بنده خدا مستضعف بود و از وصله پینه کردن کفش های مردم خرج زن و بچه اش را در می آورد.

آیا من کار درستی کرده بودم؟ یا نه؟

بعد به این فکر فرو رفتم که شاید خداوند خواسته است به این بهانه از من امتحانی بگیرد و من از امتحان إلهی سرافکنده بیرون آمده ام؛ سنگ دلی خودم را نشان داده ام و بخاطر ترس از عواقب کار غیر قانونی برای دوستم، او را وادار کرده ام منفعت خودش را بر منفعت آن بنده خدا ترجیح دهد. آیا خداوند به خاطر این ظلم مرا عذاب خواهد کرد؟ یا از نعمت هایی محروم خواهد ساخت؟ یا خودم را گرفتار همچه ماجرایی خواهد کرد؟ 


پرسش هایی که برایم پیش آمد
این ماجرا باعث شد پرسش هایی برای من پیش بیاید که برخی از آنها مربوط به نوع نگاه به جامعه و اداره ی آن و برخی اعتقادی بودند.
  1. اولین پرسش این بود که آیا استضعاف و فقر شدید یک فرد می تواند دلیلی باشد بر نادیده گرفتن قوانین در مورد او؟ خصوصاً که به نظر برسد آن قوانین ظالمانه اند و منافع صاحبان قدرت و ثروت را بازتولید می کنند. می دانیم که در کشور ما بخش بهداشت و درمان هزینه های گزافی بر بیماران تحمیل می کند و به دلیل ناکارآمدی قوانین از سویی و خصوصی سازی های بی حد و مرز از سوی دیگر، پزشکان و بیمارستان ها سودهای کلانی به جیب می زنند. و حقیقت آن است که اگر کسی در کشور ما مریضی سختی بگیرد، برای تأمین هزینه های درمان مجبور می شود همه ی زندگی خود را- حتی شاید برخی از اعضای بدنش را- بفروشد. در حالی چنین فشاری به مردم وارد می شود که پوشش بیمه ای مناسبی نیز وجود ندارد و بیمه ها نیز در حد توانشان مردم را می چاپند. و همه ی اینها در شرایطی صورت می گیرد که در کشوری با منابع و درآمدهای سرشار، قلیلی مرفه و بهره مند و مفت خواره هستند و اکثریت مردم برای تأمین مخارج حداقلی خود نیز در مضیقه اند. با این اوصاف، آیا قوانین در مورد همه باید یکسان باشند؟ یا می توان برای فردی که مستضعف و فقیر است، بی خیال قوانین شد یا حتی جنبش های قانون شکنی به راه انداخت؟ برای مثال، طبق فتوای مراجع استفاده از دفترچه بیمه ی فردی برای دیگری شرعاً حرام است. اما آیا می توان به توجیه اینکه فردی مستضعف و نیازمند است، این قید را نادیده گرفت و دفترچه بیمه خود را برای استفاده در اختیار او گذاشت؟ آیا می توان حل مسئله را به نهادهای ذیربط واگذاشت و تا آن وقت آزار و اذیت شدن مردم را به تماشا نشست؟ یا به هر نحو ممکن باید به مردم کمک کرد؛ هر چند غیر قانونی. این وسط حق با کیست؟ آیا در جامعه ای که سازوکارهایش ظالمانه است، می توان گفت همیشه حق با مستضعفین است؟
  2. آیا قانون گرایی سفت و سخت و بدل شدن آن به فرهنگ رفتاری مردم، موجب زایل شدن نوع دوستی ها و دلسوزی ها نمی شود؟ در شرایط حاضر در کشور ما مردم از طریق روابط دوستی و خویشاوندی بسیاری از قیدوبندهای بوروکراتیک را دور می زنند. به تعبیری یکدیگر را یاری می کنند. آیا چنین فرهنگی در جامعه نشان از صمیمیت و نوع دوستی میان افراد نیست؟ آیا باید به سمت سفت و سخت شدن قانون گرایی در فرهنگ مردم حرکت نمود؟ قانون گرایی ارزش است یا ضد ارزش؟
  3. آیا این نظر که همچه بیش آمد هایی امتحان إلهی است اساساً درست است؟ یا بیش از اندازه ماورائی اندیشی و خرافات گرایی است؟ آیا این نظر که چون من چنین کاری کرده ام در آینده چنین بلایی به سر خودم هم خواهد آمد، نظر درستی است؟ اساساً این نظر مبتنی بر چه سازوکار علت و معلولی است؟ عقل این وسط چه کاره است؟ آیا خدا در جهان خلقت چنین نقش آفرینی هایی هم می کند؟ آیا ترس از عذاب دنیوی بخاطر تصمیمات و رفتارها، با عقل سازگار است؟ تکلیف انسان دیندار در برابر این پرسش ها چیست؟
نظر شما چیست؟


  • علی محمدزاده

خاطرات اردوی جهادی قافله خاکی

علی محمدزاده | شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۸ ب.ظ

جهادی

دوران دانشجویی ام در کرمان- که پنج سالی طول کشید- برایم خاطرات و تجربیات شیرین فراوانی داشت. یکی از این خاطرات، همراهی با دوستان جهادی دانشگاه بود. تابستان 87 اولین اردوی جهادی استخوان دارِ جهادی های دانشگاه شهید باهنر کرمان در روستای دازان از منطقه نمداد برگزار شد و بعد از آن بود که ستاد اردوی جهادی دانشگاه شهید باهنر کرمان سر و سامان گرفت. 

تابستان 88 دومین جهادی در روستای کنج کسور شکل گرفت و تابستان 89، نهضت آباد کلیتو میهمان بچه های جهادی بود.

این آخرین تماس از نزدیک من با بچه های جهادی بود و بعد از آن به دلیل کنکور ارشد و بعد هم فارغ التحصیلی و عزیمت از کرمان، تنها وبلاگ بچه های جهادی را می دیدم و وصف کارشان را می شنیدم.

اما جهادی به قدری برای من- و سایر دوستانم- شیرین بود که حیفم آمد لااقل به حد جرعه ای از آن یادگاری بر ندارم. مثل حاجیان که وقتی پای حوض زمزم می رسند، قمقمه ای آب به یادگار می آورند. قمقمه ی آب من یادداشت های پراکنده ای بود که در طول اردوی سال 89 برداشتم و مدتها دنبال فرصتی بودم تا یادداشت ها را تدوین کنم و در قالب جزوه ای منتشر کنم؛ تا هم خودم با دیدن و خواندن خاطرات به یاد شور و شعف آن ایام بیفتم و هم شاید دیگرانی پیدا شوند که خاطرات به کارشان بیاید و از تجربیات کار دوستان جهادی آن سال ها استفاده کنند.

این فرصت سر انجام تابستان 92 دست داد و توانستم خاطرات را در قالب جزوه ای منسجم کنم. قصدم این بود که دفترچه خاطراتم به اردوی تابستان 92 برسد که بحمدالله رسید.

حال و بعد از گذشت چند ماهی از تدوین جزوه، فایلش را جهت دانلود در اختیار دوستان عزیزم قرار می دهم. امید که دوستان بتوانند استفاده کنند. 


دانلود فایل pdf خاطرات اردوی جهادی با عنوان «قافله ای که هنوز هم خاکی است»


  • علی محمدزاده