جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تشویش» ثبت شده است

مطلب وارده: ساپورت

علی محمدزاده | دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ

اشاره:
گاهی اوقات، در وبگردی هایم اگر مطلب جالبی را دیدم در وبلاگ درج می کنم. مطلب زیر از این دست مطالب جالب است. اما ذکر این نکته را هم لازم می دانم که به نظر می رسد داستان بیشتر بر اساس توهم ذهنی نویسنده نوشته شده است تا یک واقعیت اجتماعی. نویسنده هم احتمالاً مرد بوده است نه زن. به هر حال برای تأمل جامعه شناختی، نکات جالبی دارد و بازنشر آن، از این بابت بود. 

ساپورت

چادرش را با دو دست محکم گرفته بود. باد هم امروز وزیدنش گرفته بود. دلهره ی عجیبی داشت. به سرعت از پله های ساختمان پایین آمد و تندی از مقابل نگهبانی خوابگاه رد شد. وزش باد انگار شدیدتر شده بود. مجبور بود تا اتوبوس می آید، با تمام قوت چاردش را بچسبد تا باد چادرش را نبرد. از ترس اینکه نکند یکدفعه آشنایی پیدا شود و با این سرووضع ببیندش، چادر را روی صورتش کشیده بود؛ طوری که فقط دماغش پیدا بود. توی اتوبوس هم که نشست، لایه های چادر را روی پاهایش کشید و دوروبر را براندازی کرد تا نکند دوستی، آشنایی توی اتوبوس نشسته باشد. تپش قلب گرفته بود. چیزی شبیه به اضطراب سراسر وجودش را آشفته می کرد. برای اولین بار بود که جرأت کرده بود زیر چادرش ساپورت بپوشد؛ آن هم بدون مانتو. دختر سر به زیری بود و تا حالا از این کارها نکرده بود. نماز و دعایش سرجایش بود و بچه ها به مذهبی بودن می شناختندش. از همان دوران دبیرستان، مانتوشلوار ساده ای می پوشید و چادرش هم از همین چادرهای سنتی معمولی بود. دانشگاه که آمده بود، با وجود اینکه ظاهرش برایش مهم بود و سعی می کرد تنوع لباس داشته باشد، سادگی پوشش اش را حفظ کرده بود. توی دانشگاه، خیلی از دخترها یا دوست پسر داشتند و یا با پسرهای کلاس رابطه شان خوب بود؛ اما او همیشه از اینکه با نامحرم ارتباط و بگوبخندی داشته باشد گریزان بود. نه اینکه از خانواده ترس داشته باشد یا اینکه خودنگهداری اش از سر اجبار باشد. کیلومترها دورتر از شهرشان بود و جور دیگری هم اگر زندگی می کرد، خانواده شان بویی نمی بردند. از همان روزهای اولی که به دانشگاه آمده بود، به واسطه ی چند نفر از دوستانش، در حلقه های مطالعاتی بچه های مسجد دانشگاه عضو شده بود و راجع به فلسفه ی حجاب و توحید و زندگی اسلامی چندین جزوه و کتاب خوانده بود؛ تا آنجا که هر جا، سرکلاس یا توی دانشگاه، بحثی راجع به حجاب در می گرفت، او از مدافعان پروپاقرص حجاب برتر بود و برایش کلی استدلال ردیف می کرد.

همچه آدمی، حالا کارش به جایی رسیده بود که جرأت کرده بود زیر چادرش ساپورت بپوشد، آن هم بدون مانتو!

یک سالی می شد که کاری توی خیابان ولی عصر پیدا کرده بود. توی یک موسسه ی فرهنگی مشغول به کار شده بود و به دختران دانشجوی علاقه مند، زبان عربی یاد می داد. در این مدت، هر روز توی مسیرش از کنار دو- سه دست فروش که ساپورت های جور واجور می فروختند رد می شد و خانم های پیر و جوان را می دید که آن دور و بر جمع شده بودند و مشغول خرید بودند. اما همیشه بدون اینکه توقف کند یا حتی سرعتش را کم کند، از کنار بساطی رد شده بود و راه پیاده رو را در پیش گرفته بود. یک سالی می شد که پوشیدن ساپورت مد شده بود و  از پارسال تا امسال، در رنگ ها و مدل ها و شیوه ی پوشیدن ساپورت کلی تحول ایجاد شده بود. اولش فقط بعضی ها جرأت می کردند توی خیابان ساپورت بپوشند و آن هم زیر یک مانتوی بلند؛ طوری که فقط ساق پایشان دیده می شد. کم کم، مانتوها کوتاه تر می شد و دکمه های جلوی شان هم حذف می شد. ساپورت ها هم که اولش فقط از این ساپورت های زخیم سیاه بودند، حالا طرح و رنگ های مختلفی داشتند. طوری شده بود که توی مسیر 300-400 متری که از ایستگاه اتوبوس تا محل کارش راه بود، از هر چند خانم یک نفر ساپورت پوشیده بود. 

دو- سه روز پیش بود که برای اولین بار، وقتی از کنار بساط فروشنده رد می شد، اندکی سرعتش را کم کرده بود و با دقت بیشتری ساپورت ها را ورانداز کرده بود. ده بیست قدمی که از جلوی طرف رد شده بود، دوباره برگشته بود و آمده بود جلوی فروشنده ایستاده بود و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، بالأخره یک ساپورت خریده بود. ساپورت را چپانده بود تهِ کیفش و کیفش را هم نزدیک خودش گذاشته بود تا نکند همکارانش متوجه بشنوند که او ساپورت خریده. توی اتاق هم، ساپورت کذایی را توی کمدش زیر لباس ها قایم کرده بود و به روی خودش هم نیاورده بود. تا اینکه دیروز، هر سه هم اتاقی اش برای تعطیلات بین دو ترم به شهرشان رفته بودند و اتاق خلوت شده بود. اولش توی اتاق چندباری ساپورت را پوشیده بود و خودش را توی آینه نگاه کرده بود و کلّی کیف کرده بود. بعد که از ور رفتن با ساپورت توی اتاق چهارقدمی خسته شده بود، به سرش زده بود که دل به دریا بزند و ساپورت لعنتی را بپوشد و بزند توی خیابان. باشد که دلی از عزا درآورده باشد! و حالا روی صندلی اتوبوس همان ساپورت کذایی را با لایه های چادرش پوشانده بود.

به مقصد که رسیده بود، پیاده رو آنقدر شلوغ بود که دیگر لازم نبود از ترس اینکه مبادا آشنایی ببیندش، چادرش را دو دستی محکم بچسبد. چادر را کمی آزادتر گذاشته بود و گاه و بیگاهی ساق پای نازکش از زیر چادر می زد بیرون. دنیا انگار برایش رنگ و بوی دیگری داشت. خیابان همان خیابانی بود که تاحالا هزار بار از پیاده روش گذشته بود و رفته بود؛ اما حالا انگار جای جدیدی بود. آدم ها هم با قبل فرق می کردند. این بار نسبت به خانم های چادری حس دیگری داشت؛ نسبت به خانم های ساپورت پوش و بدحجاب هم همینطور. انگار دچار نوعی تناقض شده بود. توی پیاده رو، سرگرم دیدن ویترین مغازه ها شده بود که وقت نماز ظهر شده بود و صدای اذان از بلندگوی مسجد پخش شده بود. اولش بی خیال اذان شده بود و برای قیمت گرفتن کفشی داخل یکی از مغازه ها رفته بود. چند دقیقه ای که از اذان گذشته بود، طاقت نیاورده بود و تندی سمت مسجد رفته بود و به نماز دوم رسیده بود. نماز جماعت هم برایش رنگ و بوی دیگری داشت؛ اولین باری بود که با ساپورت به نماز جماعت ایستاده بود! توی نماز، اصلاً حواسش به نماز نبود و مدام افکار و احساسات متناقضی از ذهنش رد می شد. احساس می کرد از خدا دور شده است؛ احساس می کرد دینداری اش دینداری آبکی و بی مبنایی بوده است که بعد از عمری داعیه ی حجاب و دین داری، با این سرووضع به کوچه و خیابان آمده است. هنوز هم دلهره داشت که نکند آشنایی پیدا شود و با این سروضع ببیندش. توی همین آشفتگی از مسجد بیرون آمده بود و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کرده بود. اول به دارو خانه رفته بود و برای یکی از دوستانش یک بسته قرص سرماخوردگی خریده بود. بعد سری به فروشگاه داروگیاهی زده بود و چند سیری گل گاوزبان خریده بود. سرآخر هم از یکی از کتاب فروشی های دور میدان کتابی خریده بود. 

آنقدر با خودش فکر کرده بود که دیگر حال و حوصله ی گشتن توی بازار نداشت. همینطور که آرام آرام قدم بر می داشت، راهش را به سمت ایستگاه اتوبوس کج کرده بود تا هر چه زودتر به اتاق برگردد و به ناهار سلف خوابگاه هم برسد. در راه برگشت، مدام به این فکر بود که وقتی رسید، دو رکعت نماز مستحبی بخواند و با خدا آشتی کند. 

به آرامی از مقابل نگهبانی خوابگاه گذشت و سلّانه سلّانه از پله های ساختمان بالا رفت. در اتاق را که بازکرد، قبل از هر کاری ساپورت کذایی را در آورد و کناری انداخت و لباس راحتی اش را پوشید. آنقدر خسته بود که دلش می خواست به یک خواب طولانی فرو رود. همینطور که داشت می خوابید، به این فکر بود که بعد از بیدار شدن ساپورت را تکه تکه کند و بعنوان دستگیره ازش استفاده کند. یک تکه پارچه، ارزش این همه دلهره و تشویش را نداشت!

  • علی محمدزاده