جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

مطلب وارده: فطرت آباد

علی محمدزاده | جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۴ ق.ظ

اشاره: مشغول گشت و گذاری اینترنتی درباره ی دغدغه ها و نوشته های محسن حسام مظاهری بودم که شعر بسیار زیبا و دلنشین او چشمم را گرفت. محسن حسام مظاهری که اکنون دانشجوی دکتری جامعه شناسی است، تاکنون آثار زیادی منتشر کرده است که دوتا از معروف تر هایش، «رسانه ی شیعه» و «مأمور سیگاری خدا» هستند. باقی کتاب های محسن را نشر آرما منتشر کرده است که می توانید ببینید. محسن حسام دو نشریه ی خیلی خوب هم درآورده است: «هابیل» که نگاهی جامعه شناختی به دفاع هشت ساله ایران در برابر عراق را ارائه می داد و «فتیان» که به گروه های مردمی می پرداخت. محسن از آن دسته آدم هایی است که نگاه شان و همینطور عمل شان به نوعی برای من الگو محسوب می شود و به شدت مایلم وقتی بگذارم و مولفه های نگاه شان و برنامه پژوهشی شان را دقیق تر دریابم. آدرس وبلاگ های ایشان را هم در قسمت پیوند ها آورده ام.
باهم این شعر زیبا را می خوانیم که به نظرم علت زیبایی اش، ذهن تئوریک یک جامعه شناس- نویسنده است.

فطرت آباد، مشق احساس محسن حسام مظاهری

اسبها ناآرام

گوسپندان بی پشم

گاوها بی شیرند

کودکان

ـ از مرض حصبه و طاعون و وبا

دم به دم می میرند

مردمان، اما، در بستر خواب

غوزه ی پنبه ز صحرا چینند

*

کدخدای ده پُرغفلت ما!

عزم بیداری این خواب کنید

قدمی رنجه نمایید و دمی

پای در آب کنید

و بینید چه بر رود شده ست

در همین چند صباحی که نبودید

گِل آلود شده ست

خرمن آذُقه مان

در مسیر گذر صاعقه ها

دود شده ست

*

کدخدای ده پُرآفت ما!

بعد از آن روز که از ده رفتید

ملخانند که از خاک و هوا می آیند

دسته دسته سگ و گرگ است

ـ که هار

از ده پایین دست

سوی آبادی ما می آیند

پاسبانان به تمسخر گویند

که: نترسید

که: گرگان به چَرا می آیند

من ولی می دانم

که به تاراج

به املاک شما می آیند

لشکر ابرهه اند

که سوی بیت خدا می آیند

*

کدخدای ده آشفته ی ما!

گفته بودید سفر کوتاه است

غصه ها می گذرند

فرجی در راه است

کاش می دانستم

پس چرا بانگ قدم های شما

در دل دشت، دگر خوابیده ست؟!

نکند باز ز دست و دل ما

غلطی سر زده و

دل پُرعاطفه تان رنجیده است؟

تیزبین چشم شما

نکند باز خطایی دیده ست؟

*

کدخدای ده ویرانه ی ما!

تو که اینجا بودی

کوچه ها خاکی بود

رنگ سالوس نداشت

همه بودیم رعیت، و کسی

نام قابوس نداشت

تخت طاووس نداشت

و مگر یادت نیست

در تمام ده ما

ـ هیچ کسی

جز تو فانوس نداشت

ای تو هم چشم و چراغ ده ما!

در نبودِ تو کنون

«فطرت آباد» دگر کور شده ست

برکت از سفره ی ما دور شده ست

آب آن چشمه که در سینه ی کوه

وقف ده کرده بُدی

شور شده ست

*

کدخدای ده بی رونق ما!

کاشتی

ما که نمی دانستیم

دانه را باید: داشت

برگ ها می گویند

وقت برداشت شده ست

باغبان همه آبادی ها!

ما غریبیم

سرک یادت هست؟

ما سرِ سفره ی تو نان و نمک ها خوردیم

میزبان دل ما!

حرمت نان و نمک یادت هست؟

باز این طفل خطایی کرده

پیر مکتب خانه!

قصه ی چوب و فلک یادت هست؟

آب ها پُررنگ اند

آردها پُرسنگ اند

آسیابان نظیف!

پاک سازی به الک یادت هست؟

چینی فطرت مان

از سر تاقچه افتاد و شکست

ذوالفنون همه کار!

شیوه ی رفع ترک یادت هست؟

*

کدخدای ده پُرغصه ی ما!

بعد تو هر که دلش می گیرد

روی پرچین دعا رفته و آواز کند:

کاشکی باز کلون درِ ما ساز کند

کدخدا آید و در باز کند

راز ما بیند و بس ناز کند

*

کدخدای ده جان بر لب ما!

پیر ما!

صاحب ما!

وقت آن ست که از گرد سفر بازآیید

سهم اربابی تان محفوظ است

ای که درمحکمه ات

اشک مظلوم فقط پیروز است

حال مان را بنگر

گُرده هامان زخمی ست

پشت مان خم دارد

دل مان غم دارد

و خدا می داند

«فطرت آباد» فقط چون تو یکی

کدخدا کم دارد

  • علی محمدزاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی