معرفی کتاب: فارسی شکر است
عنوان کتاب: فارسی شکر است
نویسنده: محمدعلی جمالزاده
سال نشر: 1300 (چاپ نخست)
انتشارات: تهران؛ نشر الکترونیکی طاقچه
داستان کوتاه «فارسی شکر است»، نخستین نوشتهی داستانی استاد محمدعلی جمالزاده است که با زبان بیزبانی، به یکی از مسائل اساسی جامعهی ایران میپردازد. در این داستان، جمالزاده همراه با سه نفر دیگر برای مدت کوتاهی زندانی شده است.
یکی از زندانیان، شیخی است که در گوشهی زندان چمباتمه زده است: «در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهلهی اول گمان کردم گربهی براق سفیدی است که بر روی کیسهی خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد؛ ولی خیر؛ معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه، دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهی براق سفید هم عمامهی شیفته و شوفتهی اوست که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود».
دومین نفر، به تعبیر جمالزاده فردی فرنگیمآب است: «چشمم به یک نفر از آن فرنگیمآبهای کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمهی لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و یقیناً صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههای ایران را (گوش شیطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد. آقای فرنگیمآب ما با یخهای به بلندی لولهی سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود، در بالای طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم که ما هم اهل بخیهایم».
سومین مهمان این زندان تاریک، جوانکی روستایی و کلاه نمدی به سر به نام رمضان است که نگهبان نالان و گریان او را درون زندان پرت میکند.
اصل ماجرا با ورود جوانک به زندان آغاز میشود. جوانک بعد از آنکه اشکهایش را پاک میکند و متوجه حضور سه میهمان دیگر میشود، اول به طرف شیخ سر در گریبان فروبرده میرود و شروع به درد دل با او میکند. «به شنیدن این کلمات مندیل جناب شیخ مانند لکه ابری آهسته به حرکت آمد و از لای آن یک جفت چشمی نمودار گردید که نگاه ضعیفی به کلاهنمدی انداخته و از منفذ صوتی که بایستی در زیر آن چشمها باشد و درست دیده نمیشد، با قرائت و طمأنینهی تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس».
جوانک که از صحبتهای جناب شیخ فقط «کاظم»ش را ملتفت شده، همچنان هاج و واج شیخ را تماشا میکند و شیخ که به تعبیر جمالزاده تازه فکش گرم شده، این طور ادامه میدهد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علیالعجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است».
جوانک کلاهنمدی که از درد دل با شیخ ناامید میشود، رو به سوی مردک فرنگیمآب میکند که مشغول مطالعهی رمان است. «در تمام این مدت آقای فرنگیمآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابداً اعتنایی به اطرافیهای خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچهای تکانده و تُک یکی از دو سبیلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانهی دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن میشد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی میکرد و مثل این بود که میخواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه».
رمضان که خود را محتاج به درددل میبیند، با صدایی نرم و لرزان به فرنگیمآب سلامی میکند و از دلیل به زندان افتادنشان میپرسد. «به شنیدن این کلمات آقای فرنگیمآب از طاقچه پایین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینهی آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجهای نمکین گفت: ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهای طولانی هر چه کلهی خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوهجات آن است هیج تعجبآورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمیکنید؟»
رمضان بیچاره که از کلمات فرنگی درهم و برهم فرنگیمآب چیزی دستگیرش نمیشود، به ناچار رو به جمالزاده میکند و تا میبیند بالأخره یک نفر پیدا شده که با زبان فارسی سلیس با او حرف میزند و حرف او را میفهمد، به قدری ذوق میکند که انگار دنیا را بهش دادهاند.
شخصیتهای این داستان، در حقیقت نماد گروههای مختلف نخبگان هستند که جمالزاده با زبان نمادین آنرا بیان میکند. شیخ، نماد روحانیت سنّتی و نخبگان وابستهی به آنهاست که در فضای خود میزیند و از فهم مردم و برقرار کردن ارتباط با آنان ناتوانند. فرنگیمآب، نماد نخبگان، دانشگاهیان و تحصیلکردگان غربگرا و غربزدهاند که حرفی از خود ندارند و باز اینان هم توان سخن گفتن با مردم را ندارند. اما جمالزاده در این داستان، نماد روشنفکر بومی و مردمگرا است که اگر چه هم بر فضا و ادبیات شیخ تسلط دارد و هم در فضای فرنگیمآب زیست کرده است، اما اینهمه باعث جدایی او از جامعه و فرهنگ خویش نشده است و توان برقراری ارتباط با مردم را دارد.