معرفی کتاب: رباعیات خیام
معرفی کتاب
عنوان کتاب: رباعیات خیام
نویسنده (شاعر): حکیم عمر خیام نیشابوری
سال نشر: 1390
انتشارات: تهران؛ کتاب پارسه
رباعیات حکیم عمر خیام نیشابوری، دنیایی است که در آن فارغ از ترس عذاب إلهی، میتوان به دنیا و خوشیهایش پرداخت؛ میتوان با خیال آسوده در فلسفهی خلقت عالم و وجود جهان پس از مرگ شک کرد و نقد دنیا را بر نسیهی اُخری ترجیح داد؛ و این درست خلاف آن چیزی است که دین میخواهد. بنای خیام در سرودن رباعیاتش بر آزادی است درحالیکه بنای دین، بر ترس و محدودیت است. انسان مؤمن هیچگاه شادی و آسودگی را به معنای واقعی درک نمیکند؛ چون در هر عملی، سایهی سنگین خدا را بر سر خود احساس میکند که از او میخواهد که از خوشیهای دنیا دست بکشد؛ یا لااقل در چارچوب امر و نهیهای إلهی به شادمانی بپردازد. انسان مؤمن نمیتواند از چرایی این محدودیتها بپرسد؛ چون پرسش از چرایی کفر است و به قیمت آتش دوزخ تمام میشود. او تنها میتواند این چراییها را برای خود اثبات کند؛ چرا که میداند اگر در مسیر پرسش از چراییها به چیزی غیر از دین برسد، آتش هولناک دوزخ در کمینش است. پس لاجرم اگر هم از چراییها میپرسد، ته خط باید به اثبات وجود خدا و معاد برسد. باید برسد. پس همان به که زر نزند و لب فروبندد و به جای شک در دین و آموزههایش، سر بر مهر و سجاده بساید و برای خودش ثواب جمع کند و از خود نپرسد که آیا این موجود موهوم، یعنی خدا، واقعاً وجودی خارج از ساختههای ذهن بشری دارد؟ و به فرض هم که وجود داشته باشد و چیزی به اسم دین هم برای بشر فرو فرستاده باشد؛ آیا تفسیری که زاهدان و عالمان از دین کردهاند، همانی است که خود خدا میخواسته است یا اینکه خدا آن قدرها هم که میگویند سختگیر نیست؟ انگار عمر خیام در دوران حیاتش گرفتاریهای این روزهای ما را تجربه کرده است و همین تجربهی مشترک است که رباعیات خیام را برای انسان ایرانی جذاب و دلنواز میکند.
امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم اردلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدحی باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوش تر باشد
یک قطرهی آب بود با دریا شد
یک ذرهی خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندر این عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به زانکه طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
کالوده به پالودهی هر خس بودن
قومی متفکرند در مذهب و دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است و نه این