جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

جامعه شناسی برای زندگی

جامعه و پژوهش

۱۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌های انتقادی» ثبت شده است

مطلب وارده: ساپورت

علی محمدزاده | دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ق.ظ

اشاره:
گاهی اوقات، در وبگردی هایم اگر مطلب جالبی را دیدم در وبلاگ درج می کنم. مطلب زیر از این دست مطالب جالب است. اما ذکر این نکته را هم لازم می دانم که به نظر می رسد داستان بیشتر بر اساس توهم ذهنی نویسنده نوشته شده است تا یک واقعیت اجتماعی. نویسنده هم احتمالاً مرد بوده است نه زن. به هر حال برای تأمل جامعه شناختی، نکات جالبی دارد و بازنشر آن، از این بابت بود. 

ساپورت

چادرش را با دو دست محکم گرفته بود. باد هم امروز وزیدنش گرفته بود. دلهره ی عجیبی داشت. به سرعت از پله های ساختمان پایین آمد و تندی از مقابل نگهبانی خوابگاه رد شد. وزش باد انگار شدیدتر شده بود. مجبور بود تا اتوبوس می آید، با تمام قوت چاردش را بچسبد تا باد چادرش را نبرد. از ترس اینکه نکند یکدفعه آشنایی پیدا شود و با این سرووضع ببیندش، چادر را روی صورتش کشیده بود؛ طوری که فقط دماغش پیدا بود. توی اتوبوس هم که نشست، لایه های چادر را روی پاهایش کشید و دوروبر را براندازی کرد تا نکند دوستی، آشنایی توی اتوبوس نشسته باشد. تپش قلب گرفته بود. چیزی شبیه به اضطراب سراسر وجودش را آشفته می کرد. برای اولین بار بود که جرأت کرده بود زیر چادرش ساپورت بپوشد؛ آن هم بدون مانتو. دختر سر به زیری بود و تا حالا از این کارها نکرده بود. نماز و دعایش سرجایش بود و بچه ها به مذهبی بودن می شناختندش. از همان دوران دبیرستان، مانتوشلوار ساده ای می پوشید و چادرش هم از همین چادرهای سنتی معمولی بود. دانشگاه که آمده بود، با وجود اینکه ظاهرش برایش مهم بود و سعی می کرد تنوع لباس داشته باشد، سادگی پوشش اش را حفظ کرده بود. توی دانشگاه، خیلی از دخترها یا دوست پسر داشتند و یا با پسرهای کلاس رابطه شان خوب بود؛ اما او همیشه از اینکه با نامحرم ارتباط و بگوبخندی داشته باشد گریزان بود. نه اینکه از خانواده ترس داشته باشد یا اینکه خودنگهداری اش از سر اجبار باشد. کیلومترها دورتر از شهرشان بود و جور دیگری هم اگر زندگی می کرد، خانواده شان بویی نمی بردند. از همان روزهای اولی که به دانشگاه آمده بود، به واسطه ی چند نفر از دوستانش، در حلقه های مطالعاتی بچه های مسجد دانشگاه عضو شده بود و راجع به فلسفه ی حجاب و توحید و زندگی اسلامی چندین جزوه و کتاب خوانده بود؛ تا آنجا که هر جا، سرکلاس یا توی دانشگاه، بحثی راجع به حجاب در می گرفت، او از مدافعان پروپاقرص حجاب برتر بود و برایش کلی استدلال ردیف می کرد.

همچه آدمی، حالا کارش به جایی رسیده بود که جرأت کرده بود زیر چادرش ساپورت بپوشد، آن هم بدون مانتو!

یک سالی می شد که کاری توی خیابان ولی عصر پیدا کرده بود. توی یک موسسه ی فرهنگی مشغول به کار شده بود و به دختران دانشجوی علاقه مند، زبان عربی یاد می داد. در این مدت، هر روز توی مسیرش از کنار دو- سه دست فروش که ساپورت های جور واجور می فروختند رد می شد و خانم های پیر و جوان را می دید که آن دور و بر جمع شده بودند و مشغول خرید بودند. اما همیشه بدون اینکه توقف کند یا حتی سرعتش را کم کند، از کنار بساطی رد شده بود و راه پیاده رو را در پیش گرفته بود. یک سالی می شد که پوشیدن ساپورت مد شده بود و  از پارسال تا امسال، در رنگ ها و مدل ها و شیوه ی پوشیدن ساپورت کلی تحول ایجاد شده بود. اولش فقط بعضی ها جرأت می کردند توی خیابان ساپورت بپوشند و آن هم زیر یک مانتوی بلند؛ طوری که فقط ساق پایشان دیده می شد. کم کم، مانتوها کوتاه تر می شد و دکمه های جلوی شان هم حذف می شد. ساپورت ها هم که اولش فقط از این ساپورت های زخیم سیاه بودند، حالا طرح و رنگ های مختلفی داشتند. طوری شده بود که توی مسیر 300-400 متری که از ایستگاه اتوبوس تا محل کارش راه بود، از هر چند خانم یک نفر ساپورت پوشیده بود. 

دو- سه روز پیش بود که برای اولین بار، وقتی از کنار بساط فروشنده رد می شد، اندکی سرعتش را کم کرده بود و با دقت بیشتری ساپورت ها را ورانداز کرده بود. ده بیست قدمی که از جلوی طرف رد شده بود، دوباره برگشته بود و آمده بود جلوی فروشنده ایستاده بود و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، بالأخره یک ساپورت خریده بود. ساپورت را چپانده بود تهِ کیفش و کیفش را هم نزدیک خودش گذاشته بود تا نکند همکارانش متوجه بشنوند که او ساپورت خریده. توی اتاق هم، ساپورت کذایی را توی کمدش زیر لباس ها قایم کرده بود و به روی خودش هم نیاورده بود. تا اینکه دیروز، هر سه هم اتاقی اش برای تعطیلات بین دو ترم به شهرشان رفته بودند و اتاق خلوت شده بود. اولش توی اتاق چندباری ساپورت را پوشیده بود و خودش را توی آینه نگاه کرده بود و کلّی کیف کرده بود. بعد که از ور رفتن با ساپورت توی اتاق چهارقدمی خسته شده بود، به سرش زده بود که دل به دریا بزند و ساپورت لعنتی را بپوشد و بزند توی خیابان. باشد که دلی از عزا درآورده باشد! و حالا روی صندلی اتوبوس همان ساپورت کذایی را با لایه های چادرش پوشانده بود.

به مقصد که رسیده بود، پیاده رو آنقدر شلوغ بود که دیگر لازم نبود از ترس اینکه مبادا آشنایی ببیندش، چادرش را دو دستی محکم بچسبد. چادر را کمی آزادتر گذاشته بود و گاه و بیگاهی ساق پای نازکش از زیر چادر می زد بیرون. دنیا انگار برایش رنگ و بوی دیگری داشت. خیابان همان خیابانی بود که تاحالا هزار بار از پیاده روش گذشته بود و رفته بود؛ اما حالا انگار جای جدیدی بود. آدم ها هم با قبل فرق می کردند. این بار نسبت به خانم های چادری حس دیگری داشت؛ نسبت به خانم های ساپورت پوش و بدحجاب هم همینطور. انگار دچار نوعی تناقض شده بود. توی پیاده رو، سرگرم دیدن ویترین مغازه ها شده بود که وقت نماز ظهر شده بود و صدای اذان از بلندگوی مسجد پخش شده بود. اولش بی خیال اذان شده بود و برای قیمت گرفتن کفشی داخل یکی از مغازه ها رفته بود. چند دقیقه ای که از اذان گذشته بود، طاقت نیاورده بود و تندی سمت مسجد رفته بود و به نماز دوم رسیده بود. نماز جماعت هم برایش رنگ و بوی دیگری داشت؛ اولین باری بود که با ساپورت به نماز جماعت ایستاده بود! توی نماز، اصلاً حواسش به نماز نبود و مدام افکار و احساسات متناقضی از ذهنش رد می شد. احساس می کرد از خدا دور شده است؛ احساس می کرد دینداری اش دینداری آبکی و بی مبنایی بوده است که بعد از عمری داعیه ی حجاب و دین داری، با این سرووضع به کوچه و خیابان آمده است. هنوز هم دلهره داشت که نکند آشنایی پیدا شود و با این سروضع ببیندش. توی همین آشفتگی از مسجد بیرون آمده بود و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کرده بود. اول به دارو خانه رفته بود و برای یکی از دوستانش یک بسته قرص سرماخوردگی خریده بود. بعد سری به فروشگاه داروگیاهی زده بود و چند سیری گل گاوزبان خریده بود. سرآخر هم از یکی از کتاب فروشی های دور میدان کتابی خریده بود. 

آنقدر با خودش فکر کرده بود که دیگر حال و حوصله ی گشتن توی بازار نداشت. همینطور که آرام آرام قدم بر می داشت، راهش را به سمت ایستگاه اتوبوس کج کرده بود تا هر چه زودتر به اتاق برگردد و به ناهار سلف خوابگاه هم برسد. در راه برگشت، مدام به این فکر بود که وقتی رسید، دو رکعت نماز مستحبی بخواند و با خدا آشتی کند. 

به آرامی از مقابل نگهبانی خوابگاه گذشت و سلّانه سلّانه از پله های ساختمان بالا رفت. در اتاق را که بازکرد، قبل از هر کاری ساپورت کذایی را در آورد و کناری انداخت و لباس راحتی اش را پوشید. آنقدر خسته بود که دلش می خواست به یک خواب طولانی فرو رود. همینطور که داشت می خوابید، به این فکر بود که بعد از بیدار شدن ساپورت را تکه تکه کند و بعنوان دستگیره ازش استفاده کند. یک تکه پارچه، ارزش این همه دلهره و تشویش را نداشت!

  • علی محمدزاده

مطلب وارده: پیشرفت

علی محمدزاده | جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۵۲ ق.ظ

مطلبی که می خوانید را از وبلاگ خوشه های حرف اینجا آورده ام. در یک جستجوی اینترنتی اتفاقی به این وبلاگ و مطلبش برخوردم و برایم بسیار جالب آمد. هنگام خواندم مطلب، بحث «ریسک در دنیای مدرن» که گیدنز مطرح می کند در نظرم آمد؛ مسئله ای که برای ذهن مخاطره اندیش من بسیار جالب توجه است. داستان «پیشرفت» می تواند داستان هر کدام از ما باشد.

پیشرفت

شیرین قراربود یکی از ستاره‌های مطرح سینما باشد، او در شانزده سالگی به اندازه کافی زیبا، جذاب و خوش استیل بود. اگر امکان داشت از همان دوران مدرسه می‌توانست تئاتر اجرا کند. در مدرسه‌ای که هیچ وقت گروه تئاتر نداشت! شیرین قرار بود از نوجوانی فعالیت‌های هنری‌اش را زیر نظر اساتید بزرگ سینما آغاز کند. قرار بود تصویر بزرگش بر سردر تمام سینماها نصب شودو فقط با ایفای نقش کوتاهی ، در یک فیلم معمولی ، باعث موفقیت تجاری‌چشم‌گیر آن شود.شیرین قرار بود پسوند رودآبادی ته فامیلش را حذف کند تا اسم خوش‌آهنگی برای تیتراژ فیلم‌ها داشته باشد. شیرین قراربود با مجلات تخصصی سینمایی مصاحبه و شایعه ازدواجش را مرتب تکذیب کند. قرار بود عکس‌های فتوشاپی و بی‌نقصش در گوشی‌های همراه دست به دست بچرخد و یکی از رتبه‌های برتر سرچ در گوگل باشد. قرار بود قبل از سی سالگی چند سیمرغ بلورین گرفته باشد و در جشنواره‌های معتبر خارجی، از بازی فوق‌العاده‌اش تقدیر شود.

اما شیرین فقط یک منشی مطب ساده بود که بر اثر غفلت ، در 21 سالگی سوار یک ماشین شخصی شد و واقعی‌ترین بازی او، که زندگی‌اش بود به پایان رسید.

محبوبه قرار بود یکی از مفاخر ایران باشد. قرار بود اولین نظریه پرداز جامعه‌شناسی در ایران شود و به عنوان چهره ماندگار از اسمش یاد شود. محبوبه قرار بود در کنفرانس‌های بین‌المللی زیادی شرکت کند و به عنوان مهمان ویژه برای حضار تشنه‌ی علم، سخنرانی کند. محبوبه قراربود روزهای زوج در تلویزیون مسائل مختلف جامعه را از زاویه‌ای جدید بررسی کند و به سوالات کارشناسان پاسخ‌های دقیق و درست بدهد. قرار بود مقالاتش در مجلات معتبر جامعه‌شناسی منتشر شود و کتاب‌هایش مرتبا تجدید چاپ شوند .

ولی محبوبه در سال دوم دانشگاه بر اثر بیماری کبد از دنیا رفت و تنها کاغذی که نامش بر روی آن چاپ شد، اعلامیه فوتش بود.

  • علی محمدزاده

باید کاری کرد

علی محمدزاده | جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۱۲ ب.ظ

منتشر شده در نشریه روز مردم- جمعه 6 دی ماه 92/ دریافت فایل pdf

تا کی باید برای حل مشکلات کشور چشم انتظار حکومت بنشینیم؟ تا کی باید در قبال اقدامات و عملکردهای مثبت و یا منفی واکنشی انفعالی داشته باشیم و در قبال عملکردها، تنها خوشحال یا ناراحت شویم؟ آیا نقش ما- یعنی گروه های مردمی- تنها محدود به حضور پای صندوق های رأی و شرکت در راهپیمایی های گوناگون است؟ آیا نقش گروه های مردمی در قبال مسائل کشور در مطالبه از قوای مختلفِ حکومت خلاصه می شود؟ آیا اگر بنشینیم و منتظر باشیم، مشکلات کشور به دست سیاسیون و مقامات برطرف خواهد شد؟ یا اینکه گره های کور مسائل کشور پیچیده تر و بغرنج تر خواهد گشت؟

آیا گروه های مردمی نمی توانند در عرصه های مختلف نقشی فعالانه ایفا نمایند؟  آیا گروه های مردمی برای ایفای نقش فعالانه باید چشم انتظار بنشینند تا دولت بودجه ای تصویب کند یا مجلس قانونی بگذارد یا  فلان دستگاه حکومتی بخشنامه ای بفرستد؟ آیا برای جوشش باید چشم انتظار کسی نشست؟

در دورانی به سر می بریم که نهادهای بروکراتیک ناکارآمدی خود را اثبات کرده اند. فعالیت های فرهنگی نهادهای حکومتی به ویترین سازی و بیلان کاری مبدل شده است؛ کار فرهنگی به انتقادهای تند و تیز از وضعیت حجاب تقلیل یافته است و قوانین و لوایح گرهی را نگشوده اند. فرهنگ مصرفی توسط دستگاه های حکومتی و رسانه ملی در جامعه نهادینه شده است و امواج اقتصاد سرمایه داری، حتی روستاهای این مملکت را نیز با خود به یغما برده است. سرمایه داران و قدرتمندان، خویش را به جای مردم جا زده اند و جای گروه های مردمی را در اداره کشور گرفته اند. سیاسیون و رسانه های شان، سرگرم جنگ های زرگری خویش اند و دعوای اصولگرا و اصلاح طلب، دوباره سکه ی رایج شده است. انقلابی که روزی محرومین و مستضعفین صاحبانش بودند، چند سالی است به واسطه ی سیاست های اقتصادی نئولیبرال به ملک شخصی صاحبان سرمایه و قدرت مبدل شده است و سالهای سال است که سمت و سوی کشور از اقتصاد مردمی فاصله گرفته است. جهت گیری های کشور در عرصه سیاست خارجی تحت تأثیر تندباد آمد و شد دولت ها قرار گرفته است و نقش گروه های مردمی در صدور انقلاب، به بوته ی فراموشی سپرده شده است. در سالهای اخیر، با خصوصی کردن بخش های مختلف کشور- از بهداشت و درمان گرفته تا حمل و نقل و آموزش- مردم به زائده ی سرمایه دارن و یا دولت مبدل شده اند. بیمارستان های خصوصی شمال شهر، برای مراجعان ثروتمندشان فرش قرمز پهن کرده اند و محرومان و مستضعفان در بیمارستان های فکستنی جنوب شهر، از امروز حواله فردا می شوند. شعار عدالت هشت سالی است در بسیاری موارد به ضد خود بدل شده است و شعار اعتدال، تاکنون معنایی جز دنبال کردن مطامع سیاسی نیافته است.

پس خودمان باید برای خودمان کاری کنیم!

  • علی محمدزاده

خصوصی سازی؛ مردمی کردن اقتصاد نیست!

علی محمدزاده | جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۰۴ ب.ظ

منتشر شده در نشریه روز مردم- جمعه 6 دی ماه 92/ دریافت فایل pdf


خصوصی سازی

»مردمی کردن اقتصاد» از کلیدواژه‌هایی است که چند سالی است به کرّات از رسانه‌ها و از زبان برخی مسئولین شنیده می‌شود؛ اما آنچه از این کلیدواژه مراد می‌شود، بیش از آنکه »مردمی« کردن اقتصاد باشد، واگذاری گلوگاه‌های اقتصادی کشور به «سرمایه‌داران» و «باندهای قدرت و ثروت» است.

مردمی که تا دیروز برای درمان بیمارانشان به بیمارستان‌های دولتی و بیمه‌های درمانی چشم امید دوخته بودند، امروز با درهای بسته‌ی بیمارستان‌ها و بخش‌های درمانی روبرو می‌شوند که به مدد خصوصی سازی بهداشت و درمان، تنها با واریز هزینه‌های کلان باز می‌شوند. هزینه‌ی یک عمل جراحی ساده گاهی به قدری سنگین است که باید یکی از اعضای بدنشان را بفروشند تا عضو دیگر را درمان کنند؛ و در مقابل، صاحبان بیمارستان‌های خصوصی و سرمایه‌داران، سرریز پولشان را خرج سفرهای تفریحی امریکا و اروپا می‌کنند.

دانشجویان محروم و طبقه متوسطی که برای قبولی در دوره‌های روزانه‌ی دانشگاه‌ها، ساعت‌ها و روزها وقت‌شان را گذاشته اند تا توانسته‌اند در کنکور پذیرفته شوند، امروز در کنار خود دانشجویانی را می‌بینند که بی‌هیچ زحمتی و به مدد پرداخت 70-80 میلیون تومان وارد دانشگاه شده‌اند و با خودروهای گران قیمت‌شان به همکلاسی‌هاشان فخر می‌فروشند.

بانک‌ها و مؤسسات مالی، به مدد خصوصی سازی‌های صورت گرفته در اقتصاد، مثل قارچ در هر کوچه و خیابان سبز شده‌اند و سودهای کلانی را نصیب صاحبان‌شان می‌کنند.

و در این میان جای این پرسش مطرح می‌شود که اگر این کار مردمی کردن اقتصاد است، پس چرا مردم معمولی سهمی ندارند و هیچ چیز برایشان تغییر نکرده است؟

اقتصاد مردمی اقتصادی است که در آن محوریت نه با سرمایه های کلان، که با سرمایه های خُرد مردمی باشد؛ نه اینکه سرمایه های خُرد مردمی فقط در مصرف هزینه شود. مدل تعاونی، اگر نگاه درجه چندم به آن کنار گذاشته شود، شاید نمونه ای از اقتصاد مردمی باشد.

  • علی محمدزاده


منتشر شده در روزنامه جوان - سه شنبه 26 آذر ماه 92/ مشاهده به صورت عکس/ مشاهده به صورت pdf


«دانشگاه در ایران» از جمله نهادهایی است که اگرچه اساساً برای التیام و بهبود مشکلات و مسائل اجتماعی شکل گرفته است، در بسیاری موارد خلاف فلسفه‌ی وجودی‌اش عمل کرده و نقشی «شتاب‌دهنده» را در مسائل اجتماعی ایفا نموده است. از جمله‌ی این موضوعات، مسئله‌ی «افزایش سن ازدواج» در ایران و تبعات آن است.

گزارش‌های سازمان ثبت احوال کشور حاکی از آن است که نرخ رشد ازدواج در سال‌های اخیر، با روندآرامی هر ساله کاهش یافته است؛ به طوری که نسبت طلاق به ازدواج به ازای هر صد ازدواج از ۱۲.۵ طلاق در مقابل هر ۱۰۰ ازدواج در سال ۱۳۸۷ به ۱۸.۱ طلاق در مقابل هر ۱۰۰ ازدواج در سال ۱۳۹۱ افزایش یافته است. در مقابلِ کاهش آمار ازدواج، میزان طلاق روند صعودی به خود گرفته و نسبت آن به ازدواج با رشد نگران کننده‌ای مواجه شده است.

از طرف دیگر طبق آمار ارائه شده توسط سازمان ثبت احوال، میانگین سن ازدواج در کشور برای آقایان حدود 28 سال و برای خانم‌ها حدود 22 سال بوده است. البته در نقاط شهری سن ازدواج برای خانم‌ها به حدود 26 سال می‌رسد. این اعداد و ارقام هرچه باشد، از بالا بودن نامعقول سن تأهل خبر می‌دهد. اگر چه نمی‌توان تأثیر مشکلات اقتصادی و بیکاری از سویی، سنت‌های غلط ازدواج از سوی دیگر و خصوصاً خدمت طولانی‌مدت نظام وظیفه برای پسران را در افزایش سن ازدواج نادیده گرفت، مشکلات نظام آموزشی نیز نقشی شتاب دهنده در این زمینه ایفا نموده است.

اولین مسئله شاید گسترش بی‌حد و حصر تحصیلات دانشگاهی باشد که موجب به تأخیر افتادن ورود جوانان به عرصه‌ی فعالیت اقتصادی شده است. در حال حاضر بیش از 5/3 میلیون دانشجو در دانشگاه‌ها و موسسات آموزش عالی گوناگون کشور تحصیل می‌کنند که اغلب در مقطع سنی 20-25 سال قرار دارند و این به معنی ورود دیر هنگام جمعیت فوق به بازارکار است.

گذشته از ورودی‌های بی‌حدوحساب دانشگاه‌ها و موسسات آموزش عالی، توجه به این نکته نیز خالی از لطف نیست که بیش از نیمی از ورودی‌های دانشگاه‌ها را دختران تشکیل می‌دهند و این امر منجر به محدودتر شدن دایره همسرگزینی برای خانم‌ها می‌شود.

دختران تحصیل کرده مایلند با پسران تحصیل کرده ازدواج کنند و وقتی در مقابل دختران تحصیل کرده، پسران تحصیل کرده‌ای که دارای شغل هم باشند به میزان کافی وجود نداشته باشد، در بسیاری از موارد موجب افزایش سن ازدواج دختران و حتی گزینش تجرد قطعی از جانب آنان می‌گردد؛ با توجه به علاقه‌ی همسر گزینی پسران ایرانی از میان دختران کوچکتر از خود، این مسئله تشدید نیز خواهد شد.

طولانی بودن سنوات آموزشی نیز در این میان نقشی قابل توجه ایفا می‌کند؛ چرا که موجب طولانی‌تر شدن فاصله‌ی جوانان با بازار کار می‌گردد. این در حالی است که برنامه‌ی درسی دوره‌های دانشگاهی می‌تواند در سنوات معدودتری خلاصه شود. در کنار همه‌ی این موارد، اهمیت محتوای درسی و کیفیت آموزشی در نظام دانشگاهی کشور را نیز نباید نادیده انگاشت. در این زمینه باید گفت مسائلی چون آموزش مهارت‌های زندگی، محتوای درسی مشوق ازدواج زود هنگام و مانند آن کمتر جایی در برنامه‌ی آموزشی دانشگاه‌ها و موسسات آموزش عالی کشور دارند و در مقابل، محتوای درسی نظام آموزش عالی کشور، به‌ویژه در رشته‌های علوم انسانی، مروج سبک زندگیِ غیر ایرانی- اسلامی است و روابط بدون ازدواج را نهادینه می‌کند.

البته در ترویج روابط بدون ازدواج دختر و پسر، نقش فضای فرهنگی حاکم بر دانشگاه‌ها را نیز نباید از نظر دور داشت؛ مسئله‌ای که حاکی از کم‌توانیِ مجموعه‌های فرهنگی وزارت علوم، تشکل‌های دانشجویی و سایر نهادهای فرهنگی مستقر در دانشگاه است. روابط بدون ازدواج دختر و پسر خود از عواملی است که زمینه را برای خودداری جوانان از ازدواج و تشکیل خانواده فراهم می‌کند.

مسائلی که بحث آن رفت، ایجاب می‌کند که دانشگاه‌ها و نهادهای مرتبط، سیاست‌گذاری های منظم و هدف‌داری در جهت التیام و بهبود این مشکلات داشته باشند؛ اما با کمال تأسف باید به این نکته اذعان کرد که کارنامه‌ی دانشگاه‌ها و نهادهای مرتبط، در این زمینه به‌هیچ‌ وجه قابل قبول نیست. از جمله‌ی این موارد می‌توان به ضعف مشوق‌های ازدواج برای جوانان دانشجو اشاره کرد. سیاستِ گسترش خوابگاه‌های متأهلی که می‌توانست گامی در راستای حل مشکل مسکن دانشجویان تازه ازدواج کرده باشد، اکنون قربانیِ نگاه‌های سرمایه‌محور و اقتصاد زده‌ی مدیران دانشگاه‌ها شده است و دیگر چنین هزینه‌کرد هایی برای دانشگاه‌ها «نمی‌صرفد»! البته در شرایطی که نظام دانشگاهی کشور شتابِ شگفت آوری به سوی خصوصی سازی- بخوانید پولی شدن- پیدا کرده است و در کنار گسترش آموزش‌های آزاد امکانات رفاهی دانشجویی نیز با روندی خزنده به بخش خصوصی واگذار می‌شود، نباید هم انتظار تفکر فرهنگی از مدیران آموزش عالی کشور داشت. وام‌های ازدواج دانشجویی نیز که زمانی انگیزه‌ای هر چند کم‌رمق و مقطعی برای دانشجویان مایل به ازدواج ایجاد می‌کرد، اکنون به یک سفر زیارتی و یا برگزاری جشنی دسته‌جمعی تقلیل یافته است. در کنار این موارد، با تغییر دولت و کنار گذاشته شدن طرح مسکن مهر -که انگیزه‌ای برای ازدواج جوانان فراهم می‌نمود- شرایط برای خطر کردن جوانان و قدم گذاشتن در عرصه‌ی مسئولیت پذیری اجتماعی سخت‌تر شده و دور از انتظار نیست اگر جوانان عطای ازدواج را به لقایش ببخشند!

در کنار چاره اندیشی برای مسائل فوق، دانشگاه‌ها می‌توانند با پرداخت حقوق مکفی به دانشجویان در ازای انجام امور پژوهشی و سایر امور دانشگاهی، بخشی از مشکلات اقتصادی دانشجویان را برطرف کنند. نهادهای فرهنگی دانشگاه و خصوصاً نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها نیز باید سازوکاری برای ایجاد زمینه‌ی آشنایی دختران و پسران هم کفو و مشاوره‌های همه‌جانبه‌ی ازدواج فراهم آورند و از این طریق راه را برای ازدواج دانشجویان هموار نمایند.

در پایان، با توجه به نکاتی که ذکر آن رفت، بایستی این سوال را از مسئولین آموزش عالی کشور پرسید که در سیاست گذاری برای کاهش سن ازدواج، افزایش میزان ازدواج و حل مشکلات پیش روی آن، «دانشگاه کجا ایستاده است»؟

* آمارهای ذکر شده، از گزارش مدیرکل دفتر آمار و اطلاعات جمعیتی سازمان ثبت احوال کشور که در مهرماه جاری در رسانه‌های گروهی منتشر شده گرفته شده است.

  • علی محمدزاده

«تهران زده‌گی» و هویت‌هایی که فراموش می‌شوند

علی محمدزاده | جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۲ ب.ظ


منتشر شده در روزنامه جوان- سه شنبه 7 آبان ماه 92/ مشاهده به صورت عکس/ مشاهده به صورت pdf


تمام سعی‌اش را می‌کند فارسی را به لهجه‌ی تهرانی صحبت کند؛ مبادا که ته‌لهجه‌اش باعث شود تهرانی نبودن‌ش لو برود!

از ظاهرش هم برنمی‌آید اهل کجاست. وقتی به بهانه‌ای سر صحبت را با او باز می‌کنی، تازه دوزاری‌ات جا می‌افتد که از جمله دانشجویانی است که هنوز پا به تهران نگذاشته، از هویت قبلی خود بریده و سودای تهرانی شدن را در سر می‌پروراند.

اگر کمی دقیق‌تر نگاه کنیم، کم نیستند دانشجویانی که با ورود به کلان‌شهرهای کشور و به‌ویژه تهران دچار این حالت خودباختگی و تهران‌زده‌گی می‌شوند و تمام سعی‌شان را می‌کنند که تا حد ممکن در محیط فرهنگی شهر جدید جذب شده و جزئی از آن شوند.

طبق آماری که سازمان ثبت احوال کشور منتشر کرده است، طی  ده سال گذشته از میان دانشجویانی که برای تحصیل وارد تهران شده‌اند، بیش از 120 هزار نفر در تهران مانده‌اند و به شهر خود برنگشته‌اند. این مسئله ناشی از جاذبه‌های شهری، اقتصادی و فرهنگی تهران است و تهدیدی جدی برای هویت‌های قومی و محلی به شمار می‌رود. در واقع دانشجوی شهرستانی با ورود به تهران، با نوعی تناقض میان هویت محلی خود و عناصر هویتی موجود در فضای جدید مواجه شده و این تناقضات هویتی، در اغلب موارد منجر به تغییرات رفتاری در او می‌گردد. این تغییرات رفتاری خود را به شکل محسوسی در قالب نحوه‌ی پوشش، تغییرات گویشی و زبانی، تغییر در رفتارها و هنجارهای جنسیتی و تغییر در لایه‌ی جهان بینی و ارزشی جوان نشان می‌دهد.

اگر بخواهیم درباره‌ی علت و چرایی این پدیده صحبت کنیم، مفهوم «سرمایه‌ی فرهنگی» می‌تواند به ما کمک کند. سرمایه‌ی فرهنگی در واقع عادات و سبک زندگی فرد است که پیش از هر چیز، از محیطی که او در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است تأثیر می‌پذیرد. به تعبیر دیگر، همان‌طور که سرمایه‌ی اقتصادی به دارایی‌های اقتصادی فرد گفته می‌شود، سرمایه‌ی فرهنگی نیز به داشته‌های فرهنگی فرد اشاره دارد.

در جوامع جدید و به‌واسطه‌ی تأثیر رسانه‌ها، سرمایه‌ی فرهنگی ارزش‌گذاری می‌شود؛ به این معنا که سبک زندگی خاصی به عنوان سبک زندگی معیار به جامعه عرضه شده و سایر فرهنگ‌ها و سرمایه‌های فرهنگی، در قیاس با آن سنجیده می‌شوند. بسته به این‌که یک فرهنگ خاص تا چه اندازه به فرهنگ معیار نزدیک یا دور است، میزان مطلوب یا نامطلوب بودن آن مورد ارزیابی قرار می‌گیرد؛ این فرهنگ معیار، همان سبک زندگی مدرن است که ویژگی اساسی آن مصرف‌گرایی، فردگرایی و لذت‌گرایی است. این فرهنگ معیار از طریق رسانه‌ها پیش از هر نقطه‌ی دیگر به کلان‌شهرهای کشورهای به اصطلاح جهان سوم راه می‌یابد و به دلیل تمرکزگرایی موجود در این جوامع، فرهنگی که در مرکز قرار دارد، به عنوان فرهنگ معیار توسط رسانه‌ها به باقی فضای جامعه تذریق می‌شود.

پس از ذکر این مقدمه‌، به مسئله‌ی مورد نظر درباره‌ی خودباختگی دانشجویان شهرستانی پس از ورود به شهرهای بزرگ و به‌ویژه تهران بازمی‌گردیم.

دانشجوی شهرستانی که متأثر از رسانه‌ها و خصوصاً تلویزیون و فیلم‌های سینمایی سبک زندگی تهرانی را که مهمترین شاخصه‌ی آن مصرف‌گرایی است، به عنوان سبک زندگی معیار پذیرفته است، با ورود به کلان‌شهر از نزدیک با این سبک زندگی مواجه می‌شود و پیش از هرچیز احساس «محرومیت نسبی» و «عقب ماندگی» به وی دست می‌دهد.

این احساس، از یک طرف ناشی از تفاوت‌های شدید اقتصادی و تکنولوژیکی و تفاوت در سطح توسعه‌ و خدمات شهری میان تهران و شهرستان اوست و از طرف دیگر، ناشی از فاصله‌ی فرهنگی است که او میان خود و مردم کلان‌شهر احساس می‌کند؛ در واقع فرهنگ خود را سطح پایین‌تر از فرهنگ کلان‌شهری که به آن وارد شده است می‌بیند. هنگامی که این مسئله با شرایط خاص دانشجویی  از جمله دوری از خانواده و احساس آزادی نسبی  و همینطور عدم اشتغال به کار و اوقات فراغت کافی برای آزمودن مدل‌های مختلف زندگی در می‌آمیزد، زمینه‌ی لازم را برای تاثیر پذیری فرد از مولفه‌ها و عناصر فرهنگی کلان‌شهر فراهم می‌کند. در این شرایط و در صورتی که مبانی فکری و بینشی فرد تاکنون قوام نیافته و محکم نشده باشد، فرد تحت تاثیر محیط قرار گرفته؛ نسبت به شیوه‌ی زندگی قبلی خود دچار بیگانگی می‌شود و در درستی رفتارهای فرهنگی محل زندگی خود تردید می‌کند و حتی دامنه‌ی این تردید ممکن است به مبانی اعتقادی و رفتارهای دینی فرد هم کشیده شود.

نتیجه آن‌که فرد تلاش می‌کند هرچه بیشتر خود را شبیه به مردم کلان‌شهر نشان دهد و در شیوه‌ی لباس پوشیدن، نحوه‌ی ارتباط با جنس مخالف، نوع تفریحات و سرگرمی‌ها، گویش و شیوه‌ی سخن گفتن و مانند این‌ها، دچار تغییرات زیادی می‌شود؛ سعی می‌کند ته‌لهجه‌ی خود را پنهان کند و به فارسیِ روان حرف بزند و به‌جای لباس‌های ساده و معمولی، مدرن‌تر لباس بپوشد؛ اگر تا دیروز چادر سر می‌کرده یا از پوشش مقنعه استفاده می‌کرده است، فشارهای فرهنگی او را وادار می‌کند از پوشش قبلی خود دست بکشد و مثلاً به‌جای مقنعه و مانتو، شال و بلوزشلوار بپوشد و در محیط‌های عمومی آرایش کند.

طُرفه آن‌که این فرآیند به دلیل ضعف نهادهای فرهنگی دانشگاه و تشکل‌های دانشجویی در انتقال سبک زندگی دینی و شیوه‌ی مواجهه‌ی درست دانشجوی جدید الورود با فرهنگ کلان‌شهر، تشدید شده و نتیجه‌ی آن فاصله گیری هر چه بیشتر دانشجو با هویت محلی خویش است.

بنابراین، می‌توان چنین نتیجه‌گیری ‌کرد که برای اصلاح این فرآیند و پیشگیری از خودباختگی دانشجویان شهرستانی، راهکار بلندمدت و ساختاری، رفع تمرکزگرایی موجود در کشور است که می‌تواند از طریق تقویت علمی دانشگاه‌های شهرستان‌ها محقق شود؛ جدای از این‌که دانشگاه در ایران به دلیل ریشه نداشتن در فرهنگ و هویت ایرانی و وارداتی بودن آن، خود کانالی برای وابسته کردن فرهنگی جوان ایرانی و تحقیر سرمایه‌ی فرهنگی اوست و لذا بحث بومی‌سازی دانشگاه‌ها باید نه در شعار؛ که در عمل جدی گرفته شود.

موضوع دیگر، اصلاح فرآیندهای رسانه‌ای کشور است که در آن سبک زندگی کلان‌شهری و مصرف‌گرایانه به عنوان سبک زندگی معیار معرفی می‌شود و فرهنگ مردم شهرستانی اگرهم جایگاهی داشته باشد، تنها نقشی حاشیه‌ای و ابزاری دارد.

از جمله راه‌حل‌های کوتاه مدت هم باید به تقویت سازوکارهای فرهنگی نهادهای متولی و نیز تشکل‌ها و گروه‌های دانشجویی اشاره کرد که می‌تواند باعث کند شدن و یا توقف این روند شود. 

  • علی محمدزاده


منتشر شده در روزنامه جوان- سه شنبه 21 آبان ماه 92/ مشاهده به صورت عکس/ مشاهده به صورت pdf


آیا تا به حال به این فکر کرده اید که اگر نابینا یا ناشنوا بودید؛ یا مجبور بودید برای رفتن به اینطرف و آنطرف از صندلی چرخدار استفاده کنید، زندگی برایتان چه مفهومی داشت؟ آن هم در شرایطی که امکانات لازم برای زندگی عادی شما فراهم نشده بود.

اغلب ما به قدری مشغول درس و کار و زندگی شده ایم که فراموش می کنیم در همین دانشگاه یا دانشکده ما افرادی هستند که چنین شرایطی دارند و برای کوچکترین کار روزمره خود، دچار مشکلات عدیده ای هستند.

در حال حاضر بیش از 25 هزار دانشجوی معلول در مقاطع مختلف کاردانی، کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری در دانشگاه‌های کشور مشغول به تحصیل هستند؛ این رقم شاید در برابر جمعیت چهار میلیونی دانشجویان کشور آمار قابل توجهی نباشد، اما باید به خاطر داشت حق تحصیل در دانشگاه و رشته مورد علاقه را نمی‌توان به بهانه عدم مناسب‌سازی دانشگاه‌ها از هیچ دانشجوی معلولی گرفت.

اگر با دقت بیشتری به اطرافمان نگاه کنیم و یا پای درد دل دانشجویان معلول بنشینیم، خواهیم دید که مشکلات دانشجویان معلول، مسائل خیلی پیچیده ای نیستند. حداقل امکانات ممکن برای یک دانشجوی نابینا این است که بتواند مسیر رفت و آمد خود به مکان هایی چون خوابگاه، اتاق، سلف سرویس، دانشکده و کلاس های درس را به راحتی تشخیص دهد. تازه بگذریم از مسجد و کتابخانه و سالن های ورزشی و امثالهم. اما با کمال تعجب باید گفت که در بسیاری از دانشگاه ها- و تقریباً در همه‌ی دانشگاه های تهران- مسیر رفت و آمد دانشجویان نابینا در معابر و اماکن دانشگاه، معین و مشخص نشده است؛ در حالی که احداث سنگفرش های ویژه‌ی نابینایان و ایمن سازی مسیر های رفت و آمد آنها به قدری کم هزینه است که بهانه‌ی کمبود منابع مالی برای آن بیشتر به لطیفه شبیه است. یک دانشجوی نابینا باید به زحمت زیاد و با کمک گرفتن از ضربات عصا مسیر رفت و آمد خود را چک کند که مبادا چاله ای، جدولی، درخت یا چیز دیگری سد راه او باشد. جدای از اینکه احساس ناامنی و ترس مدام از اینکه نکند در خیابان های دانشگاه ناگهان خودرویی او را زیر بگیرد، مثل شمشیر دموکلسی است که مدام بالای سر او قرار گرفته و رهایش نمی کند.

جالب اینجاست که تمام اطلاعیه های دانشگاه یا خوابگاه، برای دانشجویان نابینا همانی است که برای بقیه هست! یعنی اگر سری به خوابگاه های دانشجویان نابینا بزنید، خواهید دید که اطلاعیه های زده شده روی دیوار، به خط بریل نیست! و بهترین پاسخی که برای این سوال عجیب و غریب به ذهنتان می رسد این است که اینجا ایران است!

حالا تصور کنید این دانشجوی نابینا بخواهد برای عزیمت به خوابگاه یا کلاس های درس، از سرویس دانشگاه استفاده کند.

بعد از پیدا کردن سرویس دانشگاه، سوار شدن در سرویس و پیدا کردن ایستگاهی که باید پیاده شود مصیبت دیگری است.

و یا دانشجوی معلولی را تصور کنید که مجور به استفاده از صندلی چرخدار است؛ این دانشجو تقریباً باید قید همه‌ی امکانات دانشگاه را بزند؛ چرا که به هر مکانی پا میگذارد، پله هایی که روی کول هم سوار شده اند، جلوی ادامه ی مسیر او را می گیرند. حتی اگر معمار ساختمان آقایی کرده باشد و کنار پلکان رمپی تعبیه کرده باشد، شیب رمپ به قدری زیاد است که دانشجوی معلول فکرش را هم نمی کند که به تنهایی بتواند از رمپ بالا برود. به فرض که دوست خیرخواهی پیدا شد و دانشجوی معلول ما با کمک او از رمپ گذشت؛ اگر کلاس درس دانشجوی معلول در طبقات بالاتر باشد و آسانسور درست و درمانی وجود نداشته باشد؛ و یا اینکه آسانسور باشد، اما در برخی طبقات توقف نکند، یا اینکه دکمه اش جایی باشد که دست دانشجوی معلول ما که روی صندلی چرخدار نشسته به دکمه نرسد، تکلیف چیست؟

همه‌ی این مشکلات تنها مربوط به حضور دانشجویان معلول در اماکن مختلف دانشگاه است که تنها کلاس درس و ساختمان های اداری نیست؛ بدتر از آن مکان هایی چون سلف سرویس و سالن های مطالعه و مسجد و مانند اینهاست.

بگذریم از نبودن سرویس بهداشتی فرنگی و مشکلات دانشجویان معلول و نابینا برای حضور در جلسات امتحان و خواندن منابع معرفی شده از سوی اساتید که هیچکدام به خط بریل نیستند و باید کسی منابع را از رو بخواند و برای دوست نابینایش ضبط کند تا او بتواند بعداً فایل صوتی را گوش بدهد و در جلسه امتحان حاضر شود.

با این شرایط، نباید از شنیدن این مطلب که از هر 10 معلول دارای شرایط تحصیلی، تنها یک معلولِ دانشجو وجود دارد شگفت زده شد.

موضوع دیگر، راجع به شهریه‌ی دانشجویان معلول است.

براساس ماده 8 قانون جامع حمایت از حقوق معلولان که در اردیبهشت ماه سال 83 به تصویب دولت و مجلس رسید، معلولان واجد شرایط در سنین مختلف می توانند با معرفی سازمان بهزیستی از آموزش رایگان در واحدهای آموزشی تابعه وزارتخانه های آموزش و پرورش، علوم تحقیقات و فناوری، بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و دیگر دستگاههای دولتی و نیز دانشگاه آزاد اسلامی بهره مند شوند. اما یکی از گلایه های اصلی دانشجویان معلول، فراموش شدن این بخشنامه، بدقولی های بهزیستی در پرداخت شهریه، بدقولی های دانشگاه پیام نور و در نتیجه دردسرهایی است که برای آنها و خانواده هایشان ایجاد شده است.

به نظر می رسد علت همه‌ی این مشکلات و بسیاری مشکلات دیگر را که در این مجال اندک فرصت طرح و بیان آن نیست، باید در بی تدبیری مسئولان امر جستجو کرد. دانشجویان معلول و مسائل آنها به قدری برای برخی از سیاست گذران و مجریان کوچک هستند که لابه لای بوروکراسی اداری و بیلان کاری ها گم می شوند. مشکلاتی که ذکر آنها رفت- اعم از رمپ و آسانسور و دستشویی فرنگی و خط بریل و سرویس های آمد و شد مناسب و امثالهم- به قدری پیش پا افتاده و اولیه اند که حل آنها نه نیاز به مدارج عالیه ی علمی دارد و نه عناوین دهن پرکن! فقط و فقط اندکی توجه می خواهد؛ توجهی با چاشنی عمل به قوانین مصوب و وظایف محول!

نمونه‌ی این قوانین و وظایف، بخشنامه‌ای است که از سوی وزارت علوم در تیرماه سال 91 به دانشگاه‌ها در خصوص فضاسازی برای تردد معلولان جسمی و حرکتی ابلاغ شده؛ اما کمتر به مرحله‌ی اجرا رسیده است؛ و یا قانون مغفول مانده‌ی حقوق معلولان که براساس ماده 2 آن «کلیه وزارتخانه‌ها، سازمان‌ها، موسسات و شرکت‌های دولتی و نهادهای عمومی و انقلابی موظفند در طراحی، تولید و احداث ساختمان‌ها و اماکن عمومی و معابر و وسایل خدماتی به نحوی عمل کنند که امکان دسترسی و بهره‌مندی از آنها برای معلولان همچون افراد عادی فراهم شود».

بعد از تذکر نسبت به لزوم اجرای درست قوانین و عمل دستگاه های اجرایی و دانشگاه ها به وظایف خود، بد نیست به این مطلب هم اشاره کنیم که معلولیت چیز عجیب و غریبی نیست و ممکن است برای هر فردی پیش بیاید. پس اگر به فکر دیگران نیستیم، لااقل به فکر خودمان باشیم!

  • علی محمدزاده